کاروان حج طاها

کاروان حج طاها
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰

جلسه هشتم

یادآوری همایش روز جمعه 1394/05/23

اعلام زمان جلسه دوم فرهیختگان و زباندانان در روز شنبه 1394/05/24

اعلام زمان جلسه همکار افتخاری کاروان در روز 5 شنبه 1394/05/22

تذکر در خصوص خواندن پیامک های سازمان که در رابطه با مسائل امنیتی، داروهای ممنوعه از قبیل داروهای گیاهی و قرص های روانگردان و آرام بخش در کشور عربستان،.

اعلام هم اتاقی در مکه 4 نفر و در مدینه 3 نفر

  • ۰
  • ۰

جلسه هفتم

اعلام جلسه فرهیختگان و زباندانان در روز شنبه 1394/05/17 ساعت 5 تا 7 عصر

اعلام جلسه خاص خواهران یکشنبه 1394/05/18 ساعت 5 تا 7 عصر

همایش زائرین کل قم روز جمعه 1394/05/23 ساعت 8:30 صبح

اعلام تاریخ برگشت از سفر 12 ذیحجه مصادف با 12 مهرماه

پاسخ سوالات مسابقات ره توشه ها و اهداء جوایز برندگان

حضور بازرسین حج در جلسات اعلام شده

اعلام ارتباط زائرین با روحانی محترم کاروان و پاسخ به سوالات شرعی

معرفی هم اتاقی ها در سفر 

  • ۰
  • ۰

حکابت


گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مرکبی نداشت، پیاده سفر کرده و خدمت دیگران می کرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه آورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.

مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.

شیخ گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به ز آنکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.

  • ۰
  • ۰

امام موسى بن جعفر علیه السلام

شقیق بلخى گوید:

سالى به حج مى‌رفتم، چون یک منزل راه رفتم، جوانى را دیدم که گلیمى بر خود پیچیده و به کنارى رفته است، گفتم: این جوان با زاد و توشۀ مردمان به حج خواهد رفت، بروم و او را سرزنش کنم. روى به وى نهادم، وقتى به او رسیدم، به من نگریست و گفت: «یا شقیق! إن بعض الظن إثم» ؛ «بعض از گمان ها، گناه است» . باز گشتم و گفتم: این جوان آنچه در دل من بود دانست. چوم در منزل دیگرى فرود آمدیم، گفتم: بروم و از وى حلالى بخواهم. وقتى رفتم، نماز مى‌گزارد. چون نماز را تمام کرد، گفت: «یا شقیق! إنى لغفار لمن تاب» . گفتم: این مرد از ابدال است، دو نوبت آنچه در دل من بود، دانست.

در منزل دیگرى که فرود آمدیم او را دیدیم که مشکى در دست به سر چاه آمد تا آب بکشد: مشک از دستش رها شده و در چاه افتاد. رو به سوى آسمان کرد و گفت: اگر مى‌خواهى برایم آب نباشد، گو مباش. سیراب کنندۀ من تویى، اما این مشک در چاه مگذار.

من دیدم که آب در جوش آمد و مشک را بر سر چاه آورد، وى دست دراز کرد و مشک را گرفت و پر آب کرد. پاره‌اى ریگ در آن ریخت، و بجنبانید و بیاشامید. با خود گفتم: حق تعالى آن را از برایش طعامى گردانیده است. از وى در خواستم و او مشک را پیش من گذاشت. از آن آشامیدم و طعامى یافتم که هرگز مثل آن را ندیده بودم. دیگر او را ندیدم تا به مکه رسیدم. او را در مسجد الحرام دیدم که جمعیت بسیارى در گرد او جمع شده بودند و از وى مسائل حلال و حرام و شرایع و احکام مى‌پرسیدند. پرسیدم: این کیست؟ گفتند: موسى بن جعفر علیه السلام است، گفتم:

این است علم و بیان و زهد و توکل. «اللّٰه اعلم حیث یجعل رسالته» .

  • ۰
  • ۰

پیشوای عارف

پیشواى عارف

مالک بن انس، فقیه معروف مدینه سالى در سفر حج همراه امام صادق علیه السلام بود. آنان با هم به میقات رسیدند. هنگام پوشیدن لباس احرام و تلبیه گفتن؛ یعنى، ذکر معروف «لبیک اللهم لبیک» رسید. دیگران طبق معمول این ذکر را به زبان آوردند و گفتند. مالک بن انس متوجه امام صادق شد، دید حال امام منقلب است؛ همین که مى‌خواهد این ذکر را بر زبان آورد، هیجانى به امام دست مى‌دهد و صدا در گلویش مى‌شکند و چنان کنترل اعصاب خویش را از دست مى‌دهد که مى‌خواهد بى‌اختیار از مرکب به زمین بیفتد. مالک جلو آمد و گفت: «یابن رسول اللّٰه! چاره‌اى نیست، هر طور هست این ذکر را بگویید.»


امام فرمود: «اى پسر ابى عامر! چگونه جسارت بورزم و به خود جرئت بدهم که لبیک بگویم؟ لبیک گفتن به معناى این است که خدایا تو مرا به آنچه مى‌خوانى، با کمال سرعت اجابت مى‌کنم و همواره آماده به خدمتم، با چه اطمینانى با خداى خود این طور گستاخى کنم و خود را بندۀ آماده به خدمت معرفى کنم؟ اگر جوابم گفته شود: «لا لبیک» آن وقت چه کار کنم؟ 

  • ۰
  • ۰

گریه شدید

گریۀ شدید

یکى از غلامان حضرت امام محمد باقر علیه السلام گفت:

وقتى در خدمت آن حضرت به مکه رفتیم، چون آن حضرت داخل مسجد الحرام شد و نگاهش به خانۀ کعبه افتاد، گریست به حدى که صداى مبارکش در میان مسجد الحرام بلند شد.

من گفتم: پدر و مادرم فداى تو شود، مردم شما را بدین حال مى‌بینند، خوب است کمى صداى مبارک را از گریه کوتاه فرمایید. فرمود: واى بر تو! به چه سبب گریه نکنم؟ همانا امید مى‌رود که حق تعالى به سبب گریستن من، نظر رحمتى بر من فرماید و به آن سبب فردا در نزد او رستگار شوم.

پس آن حضرت دور خانه طواف فرمود و در نزد مقام ابراهیم علیه السلام به نماز ایستاد و به رکوع و سجود رفت و چون سر از سجده برداشت، موضع سجدۀ آن حضرت از آب دیدگانش تر شده بود.

  • ۰
  • ۰

دعاى به اجابت رسیده

ثابت یمانى گوید:

در سالى با جماعتى ازبصره مثل ایوب سجستانى، صالح مرى، عتبة الغلام، حبیب فارسى و مالک بن دینار به عزم حج حرکت کردیم.

چون به مکّه معظمه رسیدیم، آب در آنجا سخت کمیاب بود و کمى باران و آب، جگر جملۀ یاران را تشنه و تفتیده بود. مردم از این حالت به ما شکایت کردند و جزع و فزع نمودند تا مگر ما دعاى باران بخوانیم.

همگى به کعبه رفتیم و طواف کردیم و با خشوع و خضوع، نزول رحمت را از درگاه حضرت احدیت در خواست کردیم، ولى آثار اجابت مشاهده نشد.

در این حال جوانى را دیدیم که به سوى ما آمد و فرمود: یا مالک بن دینار و یا ثابت الیمانى و. . . ! ما گفتیم: لبیک و سعدیک. فرمود: «أما فیکم أحد یحبه الرحمان» ؛ «آیا در میان شما یک نفر نبود که خدایش او را دوست بدارد.» عرض کردیم: اى جوان! از ما دعا کردن است و از خدا اجابت فرمودن.

فرمود: دور شوید از کعبه، چه اگر در میان شما یک تن بود که او را خداوند دوست مى‌داشت، دعایش را به اجابت مى‌رساند.

آن گاه خود به کعبه درآمد و به حالت سجده بر زمین افتاد. شنیدم در حال سجده مى‌گفت: «سیدى بحبک الى الاسقیتهم الغیث» ؛ «اى سید من! سوگند مى‌دهم تو را به دوستى‌ات با من که این گروه را از آب باران سیراب فرمایى» .

هنوز سخن آن جوان تمام نشده بود که ابرى ظاهر شد و بارانى آمد چنان که از دهانه مشک‌ها ریزان گشت.

گفتم: اى جوان! از کجا دانستى که خداى تو را دوست مى‌دارد؟ فرمود:

«پس چون مرا به زیارت خود طلبیده، دانستم که مرا دوست مى‌دارد. پس از او به حبّش مرا مسألت کردم و او در خواست مرا اجابت فرمود» . و از این کلام شاید خواسته باشد، اشاره فرماید که نه آن است که هر کس به آن آستان مبارک در آمد، در زمرۀ زائرین و محبوب خداى تعالى باشد.

راوى گوید: پس از این کلمات روى از آن بر تافت، من پرسیدم: اى مردم مکه! این جوان کیست؟ گفتند: وى على بن الحسین علیهما السلام است. 

  • ۰
  • ۰

راهب عرب

راهب عرب

طاووس یمانى گوید:

سالى به حج رفتم، خواستم میان صفا و مروه حج کنم؛ چون به کوه صفا رسیدم، جوانى را با جامه‌اى کهنه دیدم که آثار صالحان را در روى او مشاهده مى‌شد.

چون چشمش بر کعبه افتاد، رو به آسمان کرد و گفت: «أنا عریان، کما ترى، أنا جائع کما ترى، فیما ترى یا من یَرى ولا یُرى» . لرزه بر اعضاى من افتاد، نگاه کردم، دو طبق دیدم که از آسمان فرود آمد که دو پارچه بر آن نهاده شده بود. طبق‌ها در پیش وى گذاشته شد. میوه هایى بر آن طبق‌ها دیدم که هرگز مثل آن ندیده بودم. وى بر من نگریست و گفت: یا طاووس!

گفتم: لبیک یا سیدى و تعجبم زیاد شد از آن که وى مرا شناخت. گفت:

تو را بدین حاجت هست؟ گفتم: به جامه حاجتم نیست؛ اما بدان چه که در طبق است آرى. وى مشتى از آن به من داد، من آن را بر طرف جامۀ احرام بستم. آن گاه وى، یکى از آن پارچه‌ها را رداى خود ساخت و دیگرى را ازار خود کرد و آن کهنه که داشت به صدقه داد و روى بر مروه نهاد و مى‌گفت: «رب اغفر وارحم وتجاوز عما تعلم وإنک أنت الأعزّ الاکرم» ، من در عقب وى رفتم. شلوغى انبوه خلق میان من و او جدایى افکند. یکى از صالحان را دیدم و از او پرسیدم که آن جوان کیست؟ گفت: یا طاووس! تو او را نمى‌شناسى، او راهب عرب است، او مولانا زین العابدین على بن الحسین علیه السلام است.

  • ۰
  • ۰

حج با معرفت

حج با معرفت

سفیان بن عیینه گوید:

حضرت على بن الحسین علیه السلام حج گزارد و چون خواست احرام ببندد، راحله‌اش ایستاد و رنگش زرد شد و لرزه‌اى بر او عارض شد و شروع کرد به لرزیدن و نتوانست لبیک گوید.


عرض کردم: چرا تلبیه نمى‌گویید؟ فرمودند: مى‌ترسم در جوابم گفته شود: «لا لبیک ولا سعدیک» . پس پیوسته این حالت او را عارض مى‌شد تا از حج فارغ گردید. 

  • ۰
  • ۰

یاد پرودگار

یاد پروردگار

ابن شهر آشوب به اسناد خود از طاووس فقیه آورده است:

على بن الحسین علیه السلام را دیدیم از شامگاه تا سحر طواف و عبادت کرد.

چون اطراف خود را خالى دید به آسمان نگریست و گفت: خدایا! ستاره‌هاى آسمانت فرو رفتند و دیده‌هاى آفریدگانت خفتند. درهاى تو به روى خواهندگان باز است. نزد تو آمدم تا مرا بیامرزى و بر من رحمت کنى، و در عرصات قیامت روى جدم محمد صلى الله علیه و آله را به من بنمایانى. سپس گریست و گفت: به عزت و جلالت سوگند! با معصیت خود قصد نافرمانى تو را نداشتم و در بارۀ تو در تردید و به کیفر تو جاهل نبودم و عقوبت تو را نمى‌خواستم؛ اما نفس من مرا گمراه کرد و پرده‌اى که بر گناه من کشیدى مرا بر آن یارى داد. اکنون چه کسى مرا از عذاب تو مى‌رهاند؟ و اگر رشته پیوند خود را با من ببرى به رشتۀ چه کسى دست زنم؟ چه فرداى زشتى در پیش دارم که باید پیش روى تو بایستم!

روزى که به سبک باران مى‌گویند: بگذرید و به سنگین باران مى‌گویند:

فرود آیید، آیا با سبک باران خواهم گذشت، یا با سنگین باران فرود خواهم آمد؟ واى بر من! هر چه عمرم درازتر مى‌شود، گناهانم بیشتر مى‌گردد و توبه نمى‌کنم! آیا هنگام آن نرسیده است که از روزگارم شرم کنم؟ سپس گریست و گفت:

اَتُحْرِقُنی بِالنَّار یا غایةَ المُنىٰ

اى نهایت آرزوى من! آیا مرا به آتش مى‌سوزانى؟ پس امید من چه؟ و محبت من کجاست؟ چه کارهاى زشت و ناپسندى کردم. هیچ کس از آفریدگان جنایتى چون من نکرده است. پس گریست و گفت: پاک خدایا! تو را نافرمانى مى‌کنند، چنان‌که گویى تو را نمى‌بینند و تو بردبارى مى‌کنى چنان که گویى تو را نافرمانى نکرده‌اند. با بندگانت چنان نکویى مى‌کنى که گویى به آنان نیازمندى و تو اى سید من! از آنان بى‌نیازى. سپس آن حضرت به مسجد رفت. من نزد او رفتم، سرش را بر زانوى خود نهادم و چندان گریستم که اشکم بر گونه‌هایش روان شد. برخاست و نشست و گفت: کیست که مرا از یاد پروردگار باز میدارد؟

گفتم: من طاووس هستم اى فرزند رسول خدا! این جزع و فزع چیست؟ بر ماست که چنین زارى کنیم لیکن به جاى عبادت، جنایت و نافرمانى پیشه مى‌سازیم. پدرت حسین بن على است، مادرت، فاطمۀ زهراست، جدّت رسول خداست! به من نگریست و فرمود:

طاووس! هیهات هیهات، از پدر و مادرم مگو! خدا بهشت را براى فرمانبرداران و نیکوکاران آفریده اگر چه بنده حبشى باشد و آتش را براى کسى که او را نافرمانى کند آفریده هر چند سید قریشى باشد؛ مگر کلام خدا نشنیده‌اى که مى‌فرماید: «به خدا، فردا جز عمل صالح چیزى تو را سود ندارد.» ١