کاروان حج طاها

کاروان حج طاها
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۳ مطلب با موضوع «داستان های حج» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

راهب عرب

راهب عرب

طاووس یمانى گوید:

سالى به حج رفتم، خواستم میان صفا و مروه حج کنم؛ چون به کوه صفا رسیدم، جوانى را با جامه‌اى کهنه دیدم که آثار صالحان را در روى او مشاهده مى‌شد.

چون چشمش بر کعبه افتاد، رو به آسمان کرد و گفت: «أنا عریان، کما ترى، أنا جائع کما ترى، فیما ترى یا من یَرى ولا یُرى» . لرزه بر اعضاى من افتاد، نگاه کردم، دو طبق دیدم که از آسمان فرود آمد که دو پارچه بر آن نهاده شده بود. طبق‌ها در پیش وى گذاشته شد. میوه هایى بر آن طبق‌ها دیدم که هرگز مثل آن ندیده بودم. وى بر من نگریست و گفت: یا طاووس!

گفتم: لبیک یا سیدى و تعجبم زیاد شد از آن که وى مرا شناخت. گفت:

تو را بدین حاجت هست؟ گفتم: به جامه حاجتم نیست؛ اما بدان چه که در طبق است آرى. وى مشتى از آن به من داد، من آن را بر طرف جامۀ احرام بستم. آن گاه وى، یکى از آن پارچه‌ها را رداى خود ساخت و دیگرى را ازار خود کرد و آن کهنه که داشت به صدقه داد و روى بر مروه نهاد و مى‌گفت: «رب اغفر وارحم وتجاوز عما تعلم وإنک أنت الأعزّ الاکرم» ، من در عقب وى رفتم. شلوغى انبوه خلق میان من و او جدایى افکند. یکى از صالحان را دیدم و از او پرسیدم که آن جوان کیست؟ گفت: یا طاووس! تو او را نمى‌شناسى، او راهب عرب است، او مولانا زین العابدین على بن الحسین علیه السلام است.

  • ۰
  • ۰

حج با معرفت

حج با معرفت

سفیان بن عیینه گوید:

حضرت على بن الحسین علیه السلام حج گزارد و چون خواست احرام ببندد، راحله‌اش ایستاد و رنگش زرد شد و لرزه‌اى بر او عارض شد و شروع کرد به لرزیدن و نتوانست لبیک گوید.


عرض کردم: چرا تلبیه نمى‌گویید؟ فرمودند: مى‌ترسم در جوابم گفته شود: «لا لبیک ولا سعدیک» . پس پیوسته این حالت او را عارض مى‌شد تا از حج فارغ گردید. 

  • ۰
  • ۰

یاد پرودگار

یاد پروردگار

ابن شهر آشوب به اسناد خود از طاووس فقیه آورده است:

على بن الحسین علیه السلام را دیدیم از شامگاه تا سحر طواف و عبادت کرد.

چون اطراف خود را خالى دید به آسمان نگریست و گفت: خدایا! ستاره‌هاى آسمانت فرو رفتند و دیده‌هاى آفریدگانت خفتند. درهاى تو به روى خواهندگان باز است. نزد تو آمدم تا مرا بیامرزى و بر من رحمت کنى، و در عرصات قیامت روى جدم محمد صلى الله علیه و آله را به من بنمایانى. سپس گریست و گفت: به عزت و جلالت سوگند! با معصیت خود قصد نافرمانى تو را نداشتم و در بارۀ تو در تردید و به کیفر تو جاهل نبودم و عقوبت تو را نمى‌خواستم؛ اما نفس من مرا گمراه کرد و پرده‌اى که بر گناه من کشیدى مرا بر آن یارى داد. اکنون چه کسى مرا از عذاب تو مى‌رهاند؟ و اگر رشته پیوند خود را با من ببرى به رشتۀ چه کسى دست زنم؟ چه فرداى زشتى در پیش دارم که باید پیش روى تو بایستم!

روزى که به سبک باران مى‌گویند: بگذرید و به سنگین باران مى‌گویند:

فرود آیید، آیا با سبک باران خواهم گذشت، یا با سنگین باران فرود خواهم آمد؟ واى بر من! هر چه عمرم درازتر مى‌شود، گناهانم بیشتر مى‌گردد و توبه نمى‌کنم! آیا هنگام آن نرسیده است که از روزگارم شرم کنم؟ سپس گریست و گفت:

اَتُحْرِقُنی بِالنَّار یا غایةَ المُنىٰ

اى نهایت آرزوى من! آیا مرا به آتش مى‌سوزانى؟ پس امید من چه؟ و محبت من کجاست؟ چه کارهاى زشت و ناپسندى کردم. هیچ کس از آفریدگان جنایتى چون من نکرده است. پس گریست و گفت: پاک خدایا! تو را نافرمانى مى‌کنند، چنان‌که گویى تو را نمى‌بینند و تو بردبارى مى‌کنى چنان که گویى تو را نافرمانى نکرده‌اند. با بندگانت چنان نکویى مى‌کنى که گویى به آنان نیازمندى و تو اى سید من! از آنان بى‌نیازى. سپس آن حضرت به مسجد رفت. من نزد او رفتم، سرش را بر زانوى خود نهادم و چندان گریستم که اشکم بر گونه‌هایش روان شد. برخاست و نشست و گفت: کیست که مرا از یاد پروردگار باز میدارد؟

گفتم: من طاووس هستم اى فرزند رسول خدا! این جزع و فزع چیست؟ بر ماست که چنین زارى کنیم لیکن به جاى عبادت، جنایت و نافرمانى پیشه مى‌سازیم. پدرت حسین بن على است، مادرت، فاطمۀ زهراست، جدّت رسول خداست! به من نگریست و فرمود:

طاووس! هیهات هیهات، از پدر و مادرم مگو! خدا بهشت را براى فرمانبرداران و نیکوکاران آفریده اگر چه بنده حبشى باشد و آتش را براى کسى که او را نافرمانى کند آفریده هر چند سید قریشى باشد؛ مگر کلام خدا نشنیده‌اى که مى‌فرماید: «به خدا، فردا جز عمل صالح چیزى تو را سود ندارد.» ١

  • ۰
  • ۰

داستان کوتاه

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبدالله بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ...

  • ۰
  • ۰

پیاده روى امام حسن علیه السلام به سوى مکه

یک سال امام حسن مجتبى علیه السلام با پاى پیاده به سوى مکه حرکت کرد. در بین راه پاهاى مبارکش ورم نمود. یکى از همراهان گفت: مقدارى از راه را سوار شوید تا این ورم خوب شود. حضرت فرمود: هرگز سوار نمى‌شوم، ولى وقتى به اولین منزل رسیدیم، شخص سیاه پوستى را که روغنى به همراه دارد مى‌بینى. آن روغن را از او خریدارى کن تا ورم پایم را با آن معالجه کنم. او گفت: ما در پیش روى خود محلى را که چنین روغنى در آن جا به فروش برسد سراغ نداریم! ؟ حضرت فرمود: همان است که گفتم.

مقدارى که راه را رفتند شخص سیاهى پیدا شد، امام به آن همراه گفت:

آن که مى‌گفتم، آن جاست، برو و روغن را بخر و پول آن را پرداخت کن. او رفت تا روغن را بخرد. شخص سیاه پوست پرسید: این روغن را براى چه کسى مى‌خواهى؟ گفت: براى امام حسن بن على علیه السلام. سیاه پوست گفت:

مرا نزد او ببر، وقتى نزد امام آمد، گفت: فداى شما شوم، من نمى‌دانستم که شما به این روغن احتیاج دارید، پولى هم بابت آن از شما نمى‌گیرم و خود من هم غلام شما هستم. فقط از شما تقاضا دارم، دعا کنید خدا فرزند سالمى که دوست دار شما اهل بیت باشد به من مرحمت کند.

حضرت فرمود: به خانه‌ات باز گرد که خدا فرزند سالمى که شیعه و پیرو ما خواهد بود، به تو عنایت مى‌فرماید. ١